چشمه |
|||
|
درباره بونوئل و سه فیلم آخر او در اینجا میخوام کمی در مورد بنیانگذار سورئالیسم در سینما یعنی لوئیس بونوئل (Luis Bunuel) بنویسم، کارگردانی که در کنار کسانی مثل اورسون ولز، هیچکاک، برگمان، فلینی، کوبریک و چند نفر دیگه، نامش مترادف با سینماست. این فیلمساز اسپانیایی در سال 1900 در خانواده ای مرفه و مذهبی به دنیا اومد. در کودکی به مدرسه کاتولیک فرستاده شد، چیزی که اصلاً با روحیاتش سازگار نبود و سرانجام از اونجا اخراج شد. او در دانشگاه مادرید ابتدا در علوم طبیعی، سپس کشاورزی، مهندسی و سرانجام فلسفه تحصیل کرد و این دانشگاه منشا آشناییش با نقاش بزرگ سورئالیست سالوادور دالی شد. بونوئل ابتدا در فرانسه دو فیلم سگ اندلسی (1929) و عصر طلایی (1930) که فیلمنامه هر دو توسط سالوادور دالی نوشته شد رو کارگردانی کرد. بعد به امریکا مهاجرت کرد و سپس به مکزیک رفت. در مکزیک فیلمهایی مثل فراموش شدگان (1950)، نازارین (1959) و ویریدیانا (1961) رو ساخت. سپس به فرانسه برگشت و فیلمهایی مثل بل دو ژور (1967)، تریستانا (1970) و سه فیلم آخرش یعنی جذابیت پنهان بورژوازی (1972)، شبح آزادی (1974) و موضوع مبهم هوس (1977) رو کارگردانی کرد. او در سال 1983 در مکزیک درگذشت.
بونوئل در سال 1929 به کمک سالوادور دالی با فیلم 16 دقیقه ای سگ اندلسی سورئالیسم رو در سینما مطرح کرد. فیلمی که مردم اون دوران چیز زیادی ازش نفهمیدند، ولی امروز به یکی از فیلمهای مرجع سینما تبدیل شده. بونوئل به عنوان یک فیلمساز طغیانگر شناخته شده و همواره به سیاست، سرمایه داری، مذهب و کلاً باورهای رایج جامعه حمله میکنه. فیلم عصر طلایی هم به همین دلایل تا سالها توقیف بود. یکی از شاخصه های اکثر کارهای بونوئل به نقد کشیدن زندگی طبقه بورژوا هست، افرادی از طبقه متوسط رو به بالا از جمله تجار و صاحبان صنایع و البته بونوئل قضات، افسران ارتش، کشیشان و .. رو هم اضافه می کنه، کلاً کسانی که اشراف زاده نیستند ولی دارای درجه ای از شخصیت اجتماعی بوده و بیشتر درگیر تجمل و خوشگذرانی هستند و هیچ کس در سینما این کار رو به خوبی بونوئل انجام نداده، شاید به دلیل اینکه خودش هم متعلق به چنین خانواده ای بود. یکی از مواردی که بونوئل همواره در تضاد با اون بوده، کلیساست (با اینکه در یک خانواده متعصب کاتولیک به دنیا اومد) که اوج این تنفر رو در فیلم ویریدیانا می بینیم. فیلمی که موجب خشم کلیسای کاتولیک شد. بونوئل در جایی به طعنه گفته بود که "خدا را شکر که هنوز خدا رو قبول ندارم!" (I am still, thank God, an atheist.). البته بعدها این رو نقض کرد و گفت: من مسیحی نیستم ولی بی خدا هم نیستم، چیزی که باید ازش فرار کرد گناهه و نه خدا.
در فیلمهای آخر بونوئل، مقداری از طغیان او کاسته شده و خودش در جایی گفته بود که من همون حرفهای گذشته رو در قالب طنز بیان می کنم و در عین حال که به کسی بر نمیخوره، اثر خودش رو میگذاره. سه فیلم آخر او هم چنین ساختاری داره: جذابیت پنهان بورژوازی (1972)، شبح آزادی (1974) و موضوع مبهم هوس (1977).
جذابیت پنهان بورژوازی (The Discreet Charm of the Bourgeoisie)، ماجرای سفیر یه کشور خیالی (به اسم جمهوری میراندا) هست که با پنج نفر از رفقاش (دو تا خانواده) که اونها هم از طبقه بورژوا هستند، قصد شام خوردن دارند، اما این شام هر بار به دلیلی عجیب به هم میخوره. فیلم در فضایی سورئال و البته کاملاً کمدی میگذره و دارای ترکیبی از صحنه های واقعی و خیالیه که سراسر هجویه ای بر عیاشی و دلمشغولی های طبقه بورژواست. صحنه معروفی هست که اونها برای اینکه به خودشون ثابت کنند که بالاتر از طبقه کارگر هستند، راننده رو صدا میزنند و به اون شراب مارتینی تعارف می کنند که او یکباره گیلاس رو سر میکشه، در حالی که در فرهنگ بورژواها باید مارتینی رو مزه مزه کرد!
شبح آزادی(The Phantom of Liberty) فیلمی هست کاملاً سورئال با توالی یک سری وقایع عجیب که هر قسمت بوسیله یه نفر به قسمت بعدی ربط پیدا میکنه. فیلم با صحنه اعدام سربازان اسپانیایی توسط ارتش ناپلئون شروع میشه، در حالی که اونها فریاد مرگ بر آزادی (زنده باد زنجیر) رو سر میدند و بعد به زمان حال (و البته شاید بهتره بگم آینده) میاد. جامعه ای که شاید فقط شبحی از آزادی توش مونده باشه. فیلم به خوبی تمدن بشری رو به تصویر میکشه. از صحنه های جالب فیلم جاییه که والدین بچه ای، اون رو گم کردند و در به در به دنبالش هستند، در حالیکه بچه در کنار اونهاست ولی بهش توجهی نمی کنند که این میتونه نمادی از هویت گم شده بشر در جهان امروز باشه. یا صحنه ای عجیب رو می بینیم که در یه مهمونی، محل غذا خوردن و قضای حاجت عوض شده! فیلم با همون شعار مرگ بر آزادی تموم میشه.
موضوع مبهم هوس (That Obscure of Desire)، [بیشتر به "میل مبهم هوس" ترجمه شده که البته زیاد درست نیست] ماجرای مردی ثروتمند و مسن هست که عاشق پیشخدمت جوانی میشه و تمام وقت و پول خودش رو صرف میکنه که "جسم" دختر رو به دست بیاره. ولی دختر هر بار با ترفندی مانع این کار میشه و دلیلش هم اینه که عشق فقط در نزدیکی کردن نیست و در صورت این کار، مرد دیگه او رو دوست نخواهد داشت. دختر از آزار دادن مرد لذت می بره و شاید خود مرد هم به این کار راضی باشه. فیلم مروری هست بر غرایز جنسی بشر در تقابل با احساسات عاشقانه. بر خلاف دو فیلم قبلی خیلی ساختار کمدی نداره و همین طور فضای اون هم به واقعیت نزدیکتره. نکته جالب به کار گرفتن دو هنرپیشه برای نقش دختر هست که هر بار یکی از اونها بازی میکنه. شاید دلیل این کار از روی اسم فیلم مشخص باشه، یعنی سوژه هوس اصولاً مبهم هست و هر بار که مرد دختر رو راضی میکنه، اون چهره ای دیگه از خودش رو نشون میده. فیلم رو میشه از زاویه ای ضد زن به حساب آورد، ولی میشه اینطوری هم برداشت نکرد و حتی برعکس به قضیه نگاه کرد.
بونوئل به درازای نیم قرن کارگردانی کرد و به طور کلی نمی شه دوره ای رو به عنوان اوج و دوره ای رو به عنوان زوال فیلمسازیش مشخص کرد. در طول این نیم قرن، او همواره موفق بوده. به یاد بیاریم که این سه فیلم در دهه هشتم زندگیش ساخته شده، در حالی که اکثر بزرگان سینما در این سن یا غیر فعال بودند و یا کارهاشون در حد شاهکار نبوده. هیچکاک در مورد بونوئل گفته: "او بزرگترین فیلمساز تاریخه".
منبع : فرصتی برای نوشتن کلمات کلیدی : + نوشته شده توسط بهمن پرسون در 88/5/7 | نظرات دیگران() کل نوشته های وبلاگ
کپی برداری از مطالب این وبلاگ بدون ذکر منبع |
منوی اصلی
دسته بندی نوشته ها
فیلم . کارگردانان . آمار
بازدید امروز : 5 |